ساده لوح

      همیشه

     در امتداد خنده های تو

     چیزی به من میگفت:نه

     اما

    همیشه

    من

  ساده تر از آن بودم که بفهمم ...

 

چشمهایت ماله من نبود ...

    چشمهایت ماله من نبود ...

    ماله خودت هم نبود

     گاهی فکر میکنم

     اگر آن روز باران نمی آمد

     اگر آن روز باران راز چشمهایت را فاش نمیکرد

     من ساده دل خوش خیال...

    چه شعرها که برای آن چشمان غریبه نخواندم...

 

خاطرات خاکستری

بیا تا خاطرات خود را مرور کنیم

خاطرات خاکستری

انتظارهای سفید

اضطرابهای من در پی تو

بیا با زرورق خیال من

به آن خاطرات برگردیم

خاطرات سیاه

و قسم به چشمهای شیشه ای تو

که روزی صندلی های چرخ دار

من را به شهر حلقه دار

خواهد کرد!