گفتم که راهیم ...
چرا از من فرار می کنی نازنین من ؟
ما با همیم اگرچه سیگارهایمان را تنها میکشیم
تا در هیچ سطری از شعر تو اتفاق نیفتم
و توی تلفن نگوییم که دوستت دارم
از موهای فرفری من تا انگشت های کشیده تو
و چشمهایت که به آدم خیره نمی شوند
که دردی داغ از سر انگشتانت به سلول هایم می رسد
سرم را به شانههایت دعوت میکنی وتو ی هر سلول یه دوستت دارم نقطه می بندد
به هق هق می افتم و در تنت تکان می خورم
تو آدم را محکمتر فشار میدهی و من خون دار تر به دوستت دارم فکر می کنم
هماتاقیم بیدار می شود دست هایت تمام شده و بهترین فرصت گریه از دست می رود ...