می دانم باور نمی کنی

صدای آبی ذهنت را

 

از پس هزار آیینه ی بخار گرفته شنیدم ،

 

چقدر آرام و دلنشین بود ،

 

اگر بگویم صدایت

 

آرام بخش تمام من است ،

 

اگر بگویم صدایت سبزینه های خیالم را

 

چون گیسوان تو ،

 

اسیر چنگالهای مهربان باد می کند

 

وبی خودانه به هر سو پرواز شان خواهد داد ،

 

اگر بگویم صدایت

 

لحظه های خاموش عمرم را

 

به شعاع خورشید نور باران می کند

 

اگر بگویم ...

 

می دانم که باور نمیکنی ،

 

همان خنده ی تمسخر آمیز تو برایم کافیست ...!