نیمه شبی در خواب از دل تاریکی ها می آیم ، آن که در انتظارش نیستی .
با گامهایی از هراس ، به روی تختخواب خم می شوم به صدای قلبم گوش
می دهد .
اگر بیدار شود گریه می کند و التماس می کند ، اما می دانم اگر بیدار شود و ببیند آن که در انتظارش نیست قلبش خواهد ایستاد .
اما به اتفاق دود سیگار خاکستر خاطراتم را به بادها می دهم !
پیشانی ام را که در آفتاب دشت ها سوخته برای تو می آورم و یکه وتنها در جهنم آتش آفتاب سوخته برای تو می آورم .
قلبم را که در آرزوی با تو بودن است و چون کوههای آتشفشان شعله کشید و سوخت ، قلبم را می خواهی به دشنه اش بسپار ! می خواهی در آغوشش بگیر ! برای تو می آورم .
دستهایم را که ستاره ها را از آسمان چیده اند ، برای تو می آورم .
محبوب من !
دستهایم را برای تو می آورم می خواهی زنجیرشان بزن ! می خواهی در دستهایت آرمشان کن ...