هیچ تا به حال دردی در راه گلویت افتاده است ، هیچ تا به حال پلک نگاهت در راه دیدار تازه ای درد گرفته است و مژگانت در ریل اشکها به پیشباز رفته اند .
امروز در خانه ی نگاه من پنجره ای به دیدار تازه تو گشوده شده است و این انتظار بر سر دیدگانم به خواب رفته است. به گمانم امروز روز خوبی خواهد بود اما یک چیز عذابم میدهد و این دردی در این گلویم است که میگوید خیال را به بادها بده تا دور شوند اما این بار همه چیز عوض شده است میخوام درد گلویم را بگویم ، بگویم که مدتهاست که رفته ای و میدانم بازگشتی در کار نخواهد بود
اما به دل خودم میگویم که روزی خواهی اما این هم یه خود فریبی است .
در سایه سار تنهایم برایم بگو کلمات را به بازی بگیر و برایم بگو از روزهای خوب به هم پیوستن ، از جفت شدن و چسبیدن انگشتهایمان میان درزهای فاصله .
نه شاید بهتر است بگذاریم زمان میان سکوت جاری لبهای ما به قضاوت بنشیند و این شب به زبان بیاید!