پاییز می رسد... و عزیزم تو نیستی
من توی دستهای خودم زرد می شوم
پشت چراغ قرمز هر چهارراه زمین
یک گل فروش ِ ساده ی ِ ولگرد می شوم
پاییز می رسد... خبری از تن تو نیست
من با تن خودم که به جایی نمی رسم
گاهی نفس بکش... و لبت را به من ببخش
من با لب خودم به هوایی نمی رسم
پاییز می رسد... و چقدر دلگیر است
وقتی کنار شانه ی من شانه ی تو نیست
پاییز می رسد... و تو هرگز نمی رسی
باید بدون شانه ی تو سال ها گریست . . .