نفرت

    

ببین از سر پوچی به شعر رو کردم دلم گرفته و بیزارم از زمین و زمان و حتی از خودم و از تو . از این دل فسرده شکسته ی خنثی به هیچ سمت و سویی توان رفتن ندارم چون اعتماد به چشم تو از دلم صلب شده . نه دوستی با کس اما دشمنی با عشق و با همه مردم و نه بی کسی و تنها . نگاه کن به نفرت چشمهای من از تو ولی بدان که همیشه از تو بیزارم لعنت بر من که به تو اعتماد کردم و لعنت بر تو که مرا تباه کردی. فقط از عالم و آدم دلم گرفته همین . 

نه در عالم کسی هست بزرگ و نه بزرگوار آدمی هست که هر دو نفرت من را کمی بجنبانند.

دیدار فانی

  

دیروز وقتی تو رو دیدم آن لحظه ی بارانی
سهمم از تماشایت یک لرزش پنهانی بود
چشمهایت به من خیره آن چشمهای پر از نفرت
یاد تو و عشق تو همیشه توی قلب منه
من عاشق تو بودم عاشق به تو و چشمت
این حس پر از غمم را میدونم و میدانی
بر چشم تو من خیره در قلب تو من گمنام
وقتی که نگاه من در چشم و دلت گم شد
فهمیدم از این احساس تو گریزانی
رفتی و پس از رفتنت تو من چشم به راه تو
بد مخمصه ای بود این دیدار کم و فانی !