و شبی کنار پنجره ها عشق هم به داد ما نرسید

 

دوست دارم کنار تو باشم
مثل عکسی که روبروی تو...نه !
و شبی بشکنم به دست "خودم"
مثل بغضی که در گلوی تو...نه !
هِی نشستم کنارِ پنجره ها
زُل زدم به بخت و فال خودم
تا رسیدم به پرده ی آخر
گریه ها کردم به حال خودم
زنِ خواب های خاکستری ام
دو سه کوچه بیا به سمتِ دلم
بگو تا انتهای گریه کجاست؟
چشم هایت نمی کند ولَم
پشت دروازه های بی کسی ام
آن قَدَر بر زمین تو خوردم
پا شدم دوباره باز انگار
پشت چشم های بسته ات مُردم

. . .
و شبی
کنار پنجره ها
عشق هم
به داد ما نرسید .

صندلی

  

صندلی در جاده منتظر است

آفتاب می آید و می رود

باران می آید و می رود

برف می آید و می رود

اما تو

نه از جاده می آیی

نه از قلب من بیرون می روی

جدایی

 

می خواهم تو را فریاد کنم
می خواهم دنیا بداند با بودن تو من چقدر خوشبختم
نیستی تا ببینی لحظه های بی تو بودن را چگونه میگذرانم
روزها به سرعت برق و باد میگذرند
بی آنکه نگاهی به قلب شکسته ام داشته باشی
میدانم که دیر یا زود جدایی در کمین من و توست
و فکر جدایی تو برایم عذاب آورترین است .

. . .

 

به دنبال واژه ای می گردم که تـــو را در آن بیابـــم . . .  

و این آغازیست برای پایانی بی انتها. . .  

پایانی که شاید در آن ، کتیبه ی خـــدا ، رو به عشق مــــــــا گشوده شود
و ثانیه های گم شده ام را معنایی تازه بخشـــد
من . . .  

سالیان دراز در ساحل قلبــــم ، به جستجوی تــــو دل بستـــم
و تــــو را یافتـــــم . . .

و اکنون ، تــــو ، بهانه ی لحظه های تنهــــایی من هستی
حرمت نفسهایت ، بهار را برایم تداعی می کند  
پس . . . 

زیباترین لحظاتـــم را به پای ساده ترین دقایقت می ریزم
تا بدانـــی . . .   

تــــو را برای تـــو دوست دارم . . . 
و زندگی را برای نفــس های تـــو . . .

اشک

 

حالا که نیستی اشکهایم دیگر آن شوری روزهای اول را از دست داده اند. حالا که نیستی چشمهایم بزرگ تر شده اند بزرگتر و خیس تر . حالا که صورتت پشت یک شیشه مات و محو می شود . حالا که نیستی نوازر صدایت در دل من پیچ می خورد و تاب بر می دارد و صدایت کش می آید و دیگر صدایت را حافظه ام ندارم . حالا که نیستی یعنی رفته ای یعنی شاید ی در کار نیست یعنی دیگر برنمی گردی یعنی عمر این رابطه اینقدر بود یعنی تنهایی باید باورت بشود چون قصه قصه رفتن و بر نگشتن بود . حیف از آن همه خاطره که فقط پیش تو ماند اینجا هم عدالت رعایت نشد و تو رفتی و تمام خاطره های مشترک را هم با خودت بردی. مهم بود ولی کاریش نمی شود کرد. تو نیستی و من به نبودنت خو نمی کنم . فراموشت نمی کنم . بغضهایم را هم قورت نمی دهم . مثل خون بالا می آورم چون تو دهنی محکمی از تو خورده ام اما عاشقی از سرم نپریده . چقدر این دنیا بی مروت است حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم . .............  و دیگر این غصه که قصه نبود ادامه ای ندارد .

دخترک رفت که توی مه جاده ها خودش را گم کند .  و من می مانم که ادای زندگی کردن را در بیاورم .