شرمگین

عمرم همه در نالیدن بر باد رفت

و زندگی ام همه در جرعه نوشیدن بر آب

و اکنون بر لب دریای فنا منتظرم

و من شرمگین و پریشان

در این دنیای درد آور

که ساعتی دیگر ـ را با تو بنشینم

و تو روح دردمند من ـ به سراغ من بیای

تا کوزه هایی که از آبهای سرد و خوشگوار سپیده دم های دور دست را آوردم از دست من بگیری .

با چه رویی در را به روی تو بگشایم !