ایستاده ام
سایه ام نالید . . .
چون قاصدی ایستاده ام
در مرز مرگ وناامیدی
و سایه ام
دگرگون و متزلزل
مرا تا غار تنهایی ام با خود کشاند.
در درونم چیزی فنا می شد
رخت بر می بستم از وجودم
چیزی از من کنده می شد
و گم می شد تا ابد
نالیدم . . .
در ظلمتی مخوف نالیدم . . .
نالیدم . . .
بر بلندی های ناامیدی نالیدم . . .
آنگاه نخ زرین رویاهای آبی ام را
بر گردنت آویختی
و پرواز کردی .
امروز ، من برای تو سرخ پوشیده ام
رنگ توفانی که درون ماست ،
و آن سرخی که بر بوم توست
و در خون من
تا چشمانت را به درد آورم
چشمانی که اینک
بیش از همه می توانند تشخیص دهند
رنگ های روحم را.
امروز ، من برای تو سرخ پوشیده ام ،
اما روز، روز سردی است برای من و تو
و خون سپیدی در این سرخی هست
سپید و سرد مثل این باران