ما با همیم
اگرچه سیگارهایمان را تنها میکشیم
تا در هیچ سطری از شعر تو اتفاق نیفتم
و توی تلفن نگوییم
که دوستت دارم.
از موهای فرفری من
تا انگشتهای کشیدهی تو
و چشمهایت
که به آدم خیره نمیشود
که دردی داغ
از سر انگشتانت
به سلولهایم میرسد
سرم را به شانههایت دعوت میکنی
و توی هر سلول
یک «دوستت دارم»
نطفه میبندد
به هقهق میافتم
و در تنت تکان میخورم
تو آدم را محکمتر فشار میدهی
و من خوندارتر
به «دوستت دارم» فکر میکنم.
هماتاقیم بیدار است
دستهایت تمام شده
و بهترین فرصت گریه
از دست میرود.