پیش از تمام شدن سال می آیی
پیش از تمام شدن ماه
پیش از تمام شدن این کار
پیش از تمام شدن این روز
پیش از مرگ این لحظه ...
پیش از این که به گریه بیفتم
سر انجام می ایی ...
پیش از اینکه این شعر به پایان رسد
پیش از ان که مرگ از راه رسد ...
تو پیش از عشق
تو پیش از مرگ
تو از همه زودتر خواهی رسید ...
خورشید !
من انتظار و صبر درخت ندارم،
بگذار تابش های تو
زمستان درونم را ،
خورشید من انتظار و صبر بازگشت او را ندارم
خورشید ،
به من هدیه کن ،
او را
آبی بی کران
سرزمین سبز
من دیگر انتظار و صبر آمدن او را ندارم .
ایستاده ام
سایه ام نالید . . .
چون قاصدی ایستاده ام
در مرز مرگ وناامیدی
و سایه ام
دگرگون و متزلزل
مرا تا غار تنهایی ام با خود کشاند.
در درونم چیزی فنا می شد
رخت بر می بستم از وجودم
چیزی از من کنده می شد
و گم می شد تا ابد
نالیدم . . .
در ظلمتی مخوف نالیدم . . .
نالیدم . . .
بر بلندی های ناامیدی نالیدم . . .
آنگاه نخ زرین رویاهای آبی ام را
بر گردنت آویختی
و پرواز کردی .
امروز ، من برای تو سرخ پوشیده ام
رنگ توفانی که درون ماست ،
و آن سرخی که بر بوم توست
و در خون من
تا چشمانت را به درد آورم
چشمانی که اینک
بیش از همه می توانند تشخیص دهند
رنگ های روحم را.
امروز ، من برای تو سرخ پوشیده ام ،
اما روز، روز سردی است برای من و تو
و خون سپیدی در این سرخی هست
سپید و سرد مثل این باران
من تن شب را سخت در آغوش کشیدم
و به خود فشردم ،
شهر جیغ زد . . .
تو نبودی . . .
و نخستین پرتو سپیده دم
از پستان های شب
فوران کرد