آن گونه دوستم بدار ، که گرهی از هم بگشاییم .
تنها دلبسته ی من باش چنان دوستم بدار که هر روز شوق مان بیشتر شود.
مگو به مرگ تو ، برای من نمیر ، نه چنان مکن
زنده باش و دوستم بدار
فقط همین !
دلم می خواست با تو باشم ، به خاطر همه ی آنچه که وسعت
(( ما بودن )) را در خود جمع می کرد ، دوست داشتم بی هیچ تشویق و واپس زدنی ، دستانت را بالینی برای خستگیهای التیام نیافته ام می کردی و تا ابدیت چشمانت ، در دامان پر مهرت می آرمیدم .
کاش دوست داشتی مرا و قلبت ز نگاه من بی تفاوت نبود ، کاش لبهایت خمیازه کسالت بی کلامی نبود و پاهایت میل به پیمودن برگشتن را داشت . کاش می دیدی که مرا دورتر از دسترس رفته ها در گاهنامه روزهایت نمی سپردی .
دوست داشتم ای کاش دوست داشتی مرا ؟ !
باز صدای خش خش گامهایش را روی برگهای زرد دلم می شنوم که زیر لوایی از (( بیهودگی )) نزدیک می شود و من حتی از سایه خود نیز بیم دارم که روی دیوار های دلم چسبیده اند همیشه چشمانت حافظ من و توست و دستانت حجابی به وسعت یک فاصله بین عشق تو و پرستش من می کشد . می خواهم دستانم را دراز کنم و تو را لمس نمایم . همیشه بزرگترین آرزویم این بود که چهره ی مهربان و صمیمی ات را در خواب ببینم . باز تو را گم کرده ام ، باز جستجوهای بیهوده من و دل من ، باز گریه های شبانه های من باز بی تابیهای خواستن من و بی نیازی تو .
بگذار چشمهانم جاری شود و باز ببارد ، که این آلودگیها را هیچ چیز جز مهربانی تو پاک نمیکند، بگذار سرم را روی چینهای با محبت بخشایشت بگذارم و عقده ی دلم را باز کنم ای شنوای بصیر من ، بیا بیا ! و دستان مهربانت را در دستانم بگذار تا من تو را به دخمه ی سرد و تاریک دلهایم ببرم که عاری از هر عاطفه ی روشنی است .
به تو می اندیشم ! به تو که دشت این روزها را با من پیمودی . به تو که در هراس رها شدن ، تلنگرهای خشمت ، فریادی برای پرتاب شدن بود . به تو که دستانت آشیانه قدرتمند یک ((دلجویی)) بود . به تو که از پیچ آخر جدایی ، دستانت تا ابد یک ((یاد)) برایت تکان می خورد و تو دورتر و دورتر می شدی.
نمی گویم سراپا شورم ! و شرر این نفرت تن خشکیده تو را به آتش می کشد نه ، نمی گویم نه من برایت غمگنانه نمی خوانم و اینجا، این محدوده در حصار کشیده را برایت به تصویر نمی کشم و نمی گویم که چند طوفان بعد از تو قامت مرا خم کرد و چند غربت سهمگین، ساحل ((خوشدلیم)) را شست و آن دورها چه آواز تلخی شنیدم.
من فقط امشب در این سرمای سوزنده ((بی خویشتنی)) به تو می اندیشم . به روزهای خوش ((ما شدن)) . به تو نگریستم و گریستم!
سرم را روی چینهای با محبت ( بودنت ) می گذارم و صورت پر چین خاطرات را بارانی میکنم.
تو را طلب می کنم ای دورتر از یک آرزوی من ! من اینجا بس دلتنگم و پیشانی ام ساییده بر در های انتظار است و تو از اینجا به فاصله ی همه ی ( پیوستنها ) دوری !
دستانت را می بوسم و روی پهنه ی قالی جای پاهایت را با آب می دهم تا باور ( بودنت ) در تارهای این خانه رشد کند . روزی دستانی غریب از لمس عشق ، با دستهای تو آمیخته خواهد شد .
اسمت را روی کنده بزرگترین درخت ( صبر ) میکنم ، تا جای زخمهای ( با هم بودن هایمان را) برای همیشه در خاطره های بی ما بودن جاودان شود .